ورود و عضویت
0
سبد خرید شما خالی است
0
سبد خرید شما خالی است

راجرز و شخصیت

0 دیدگاه

کارل راجرز، نظریه خود را از کار با مراجعان درمانگاهش تدوین کرد. در واقع راجرز از روان‌درمانی به نظریه شخصیت دست یافت. رویکرد پدیدارشناختی راجرز بر خلاف روان‌کاوی بر ادراک، احساس، خودشکوفایی، مفهوم خویشتن و تغییرات مداوم شخصیت تکیه دارد.[1]

مفهوم خودپنداره

مفهوم خویشتن، مهم‌ترین پدیده و عنصر اساسی در نظریه راجرز است.

به نظر راجرز، انسان رویدادها و عوامل محیط خود را درک کرده و در ذهن خود به آن‌ها معنی می‌دهد. مجموعه این سیستم ادراکی و معنایی، میدان پدیداری فرد را به وجود می‌آورد. قسمتی از این میدان که از بقیه تجربیات فرد متمایز است به وسیله واژه‌هایی چون من، مرا و خودم تعریف می‌شود.این بخش همان خود یا خودپنداره است.خودپنداره تصویر یا برداشت شخص است از آن چیزی که هست. به اعتقاد راجرز، خودپنداره فرد بر ادراکش از جهان و رفتارش تاثیر می‌گذارد.

مفهوم ساختاری دیگر در این مورد، خود آرمانی(Idealself ) است. خودآرمانی، خودپنداره‌ای است که انسان آرزو می‌کند داشته باشد و شامل معانی و ادراکاتی است که فرد برای آن‌ها ارزش زیادی قایل است.[2]

ناهمخوانی و ناهماهنگی خویشتن

به نظر راجرز، فرد همه تجارب خویش را با خودپنداره‌اش مقایسه می‌کند. در واقع افراد تمایل دارند به گونه‌ای رفتار کنند که با خودپنداره آن‌ها همخوانی داشته باشد. هنگامی که بین خودپنداره و تجربه واقعی اختلاف وجود داشته باشد، فرد ناهمخوانی را تجربه می‌کند. برای مثال، اگر خود را فردی عاری از نفرت بدانید، ولی نفرت را تجربه کنید، دچار حالت ناهمخوانی می‌شوید.تجربه‌ها احساس‌های ناهمخوان تهدید کننده‌اند و باعث تنش و اضطراب فرد می‌شوند.[3]

در صورت بروز چنین ناهمخوانی و تضادی، فرد از خود واکنش دفاعی نشان می‌دهد.راجرز در این زمینه دو روند دفاعی مهم را ذکر می‌کند که یکی از آن‌ها، تحریف کردن((distortion به معنای تجربه‌ای است که با خودپنداره شخص در تضاد است و دیگری، انکار آن تجربه است.

در روند تحریف کردن، ذهن به تجربه متضاد اجازه می‌دهد تا به ضمیر خودآگاه بیاید. البته باید چنان مسخ شده باشد که با خودپنداره فرد هماهنگ شود. برای مثال؛ اگر چه در خودپنداره دانشجویی این مفهوم وجود داشته باشد که او آدم با استعدادی نیست، هنگامی که در یک درس نمره خوبی بگیرد، برای هماهنگ کردن این تجربه متضاد با خودپنداره‌ای که دارد، به خود می‌گوید: «شانس آوردم که نمره خوبی گرفتم.»

شخص به وسیله مکانیسم انکار، با دور نگه‌داشتن تجربه از ضمیر خودآگاه، وجود آن را به کلی نفی می‌کند. یعنی او این امکان را که خطری برای ساختمان خویشتن به وجود بیاید، از بین می‌برد.به این ترتیب، شخص نه تنها هماهنگی را برآورده می‌سازد، بلکه ثبات خودپنداره را نیز تضمین می‌کند.[4]

هر چه تجاربی که فرد به دلیل ناهمخوانی با خودپنداره‌اش انکار می‌کند بیشتر باشد، فاصله و شکاف بین خود و واقعیت افزون‌تر و احتمال ناسازگاری فرد بیشتر می‌شود. همچنین ممکن است به اضطراب شدید و سایر آشفتگی‌های هیجانی بیانجامد.

نوع دیگری از ناهمخوانی، ناهمخوانی میان خود واقعی و خود آرمانی است. تفاوت زیاد میان این دو نوع خود، منجر به ناشادی و نارضایتی فرد، همچنین اعتماد به نفس پایین و بی‌ارزش شمردن خویش می‌شود.[5]

توجه مثبت positive regard

همراه با شکل‌گیری خود یا خویشتن، نیاز دیگری نیز در نوزاد رشد می‌کند که پایدار است و در همه انسان‌ها یافت می‌شود. راجرز این نیاز را که شامل پذیرش عشق و تایید از سوی دیگران بخصوص مادر است، توجه مثبت نامیده است.[6]

راجرز اهمیت رابطه مادر و کودک را به صورت عاملی که بر احساس کودک از بالندگی خویش تاثیر می‌گذارد، مورد تاکید قرار می‌دهد. اگر مادر نیاز کودک به محبت را ارضا کند، یعنی توجه مثبت خود را نثار وی کند، در این صورت کودک گرایش خواهد داشت که به صورت شخصیتی سالم رشد کند. در غیر این صورت، تمایل نوزاد به سوی شکوفایی و رشد خویشتن متوقف می‌شود.

هنگامی که مادر محبت خود نسبت به کودک را به رفتارهای مناسب خاصی مشروط کند، یعنی کودک تنها تحت شرایط خاصی توجه مادر را دریافت کند(توجه مثبت مشروط)، سعی می‌کند از رفتارهایی که عدم تایید مادر را در پی‌دارند، بپرهیزد. در این حالت، کودک نگرش مادر را درونی می‌کند و در صورت انجام چنین رفتارهایی، به همان شکل که مادر او را تنبیه می‌کرده، خود را تنبیه می‌کند. در واقع کودک خود را وقتی دوست خواهد داشت که رفتارهایش به شیوه‌ای باشد که تایید مادر را به همراه بیاورد.بدین ترتیب خود، به صورت یک جایگزین مادر عمل می‌کند. حاصل چنین موقعیتی، رشد شرایط ارزشمندی در کودک است. یعنی کودک خود را تنها تحت شرایط خاصی با ارزش می‌بیند. در نتیجه نمی‌تواند با آزادی کامل عمل کند و از رشد یا شکوفایی خود بازداشته می‌شود.

به همین دلیل، راجرز معتقد بود که نخستین شرط لازم برای تحقق سلامت روانی، دریافت توجه مثبت غیرمشروط در دوره کودکی است. یعنی هنگامی که مادر محبت و پذیرش کامل خود را بدون توجه به رفتار کودک، به وی ابراز می‌کند.در این صورت کودک ارزش را در خود پرورش نمی‌دهد و بنابراین مجبور نخواهد بود که تظاهرات هیچ یک از جنبه‌های خود را سرکوب کند.به عقیده راجرز، تنها از این راه است که می‌توان به وضعیت خودشکوفایی دست یافت.[7]

از خصوصیات بارز نیاز به توجه مثبت، دو جانبه بودن آن است. هنگامی که مردم خود را برآورنده نیاز شخص دیگری به توجه مثبت می‌بینند، ارضای نیاز خود را نیز تجربه می‌کنند. به طور مثال؛ اگر مادری نیاز کودکش را به توجه مثبت ارضا کند، لزوما نیاز خود او هم به توجه مثبت ارضا می‌شود.

راجرز معتقد بود که، خودپنداره فرد در پرتو تایید یا عدم تاییدی که وی از دیگران دریافت می‌کند، به وجود می‌آید. به عنوان بخشی از این خودپنداره، شخص به تدریج نگرش‌های دیگران را درونی می‌کند و در نتیجه توجه مثبت از درون خود فرد سرچشمه می‌گیرد. راجرز این وضعیت را احترام به “خود مثبت” نامید.

به طور مثال؛ کودکانی که هنگام شاد بودن از مادران خود به صورت عشق و علاقه پاداش دریافت می‌کنند، هر گاه شاد باشند، احترام به خود مثبت را تجربه می‌کنند و بدین ترتیب به خود پاداش می‌دهند.[8]

خودشکوفایی Self actualization

راجرز معتقد بود که، انسان‌ها یک انگیزش مهم و برجسته دارند که هنگام تولد مجهز به آن به دنیا می‌آیند. این نیروی انگیزشی اساسی که هدف غایی زندگی همه انسان‌ها محسوب می‌شود، تمایل به شکوفا شدن است.یعنی میل به رشد و توسعه دادن همه توانایی‌ها و توان‌های بالقوه، از توانایی‌های زیست‌شناختی گرفته تا پیچیده‌ترین جنبه‌های روان‌شناختی هستی.[9]

به عقیده راجرز، تمایل به خودشکوفایی عمدتا معطوف به نیازهای فیزیولوژیکی است که رشد و نمو انسان را تسهیل می‌کند و مسئول پختگی، یعنی رشد اندام‌ها و فرایندهای بدنی ژنتیکی است.

تمایل به خودشکوفایی که در تمام موجودات زنده وجود دارد، مستلزم کوشش و ناراحتی است. مثلا وقتی که کودک نخستین گام‌های خود را برمی‌دارد، می‌افتد و صدمه می‌بیند.اگر او در مرحله خزیدن باقی بماند ناراحتی کمتر است، اما کودک پافشاری می‌کند.او می‌افتد و گریه می‌کند، اما هنوز ادامه می‌دهد.کودک به گفته راجرز، علی‌رغم این ناراحتی‌ها ثابت‌قدم باقی می‌ماند. زیرا تمایل به شکوفایی و رشد و نمو، قوی‌تر از هر نوع ترغیبی برای عقب‌گرد است که ناشی از رنج حاصل از رشد است.[10]

مفهوم شکوفایی، مستلزم گرایش ارگانیسم به رشد، از ساختارهای ساده به پیچیده، از وابستگی به استقلال و از تغییرناپذیری و عدم انعطاف به فرایند تغییر و آزادی در بیان احساسات است.[11]

راجرز معتقد بود که، مردم در سرتاسر زندگی چیزی را که او فرایند ارزش‌گذاری وجودی می‌نامد، به نمایش می‌گذارند. منظور او از این اصطلاح این است که همه تجربه‌های زندگی برحسب این‌که تا چه اندازه در خدمت تمایل به شکوفایی هستند، ارزشیابی می‌شوند. تجربه‌هایی را که انسان آن‌ها را ترقی دهنده یا تسهیل کننده شکوفایی می‌داند، خوب و مطلق تلقی می‌شوند و بنابراین ارزش‌های مثبت به آن‌ها اختصاص می‌یابند. در نتیجه فرد گرایش به تکرار آن تجربه‌ها پیدا می‌کند. برعکس، تجربه‌هایی که به عنوان بازدارنده شکوفایی شناخته شوند، نامطلوب تلقی می‌شوند و فرد از آن‌ها اجتناب می‌کند.[12]

کارکرد کامل Fully Functioning

رسیدن به خودشکوفایی به معنای رسیدن به بالاترین سطح سلامت روان است. این فرایندی است که راجرز آن را “کارکرد کامل” می‌نامد. تبدیل شدن به شخصی با کارکرد کامل، هدفی است که همه هستی و وجود شخص به سوی آن هدایت می‌شود.به نظر راجرز، اشخاصی که دارای کارکرد کامل هستند با خصوصیات زیر مشخص می‌شوند: گشودگی و پذیرا بودن نسبت به همه تجارب، گرایش به زندگی کامل در هر لحظه از هستی، اعتماد کردن به احساسات خود درباره یک موقعیت و موضوع و عمل کردن بر اساس آن‌ها به جای هدایت شدن تنها به وسیله قضاوت‌های دیگران یا هنجارهای اجتماعی یا حتی قضاوت‌های عقلانی خود فرد، احساس آزادی در تفکر و عمل، برخورداری از خلاقیت سطح بالا.[13]

جهان تجربی Experimental world

راجرز معتقد بود واقعیت محیط شخص، چگونگی درک او از محیط است. درک فرد از واقعیت ممکن است با واقعیت عینی منطبق نباشد. همچنین افراد مختلف از وجود یک واقعیت، درک متفاوتی دارند. به عقیده راجرز چارچوب داوری و قضاوت هر شخص، میدان تجربی اوست که شامل تجربه‌های کنونی، محرک‌هایی که فرد از آن‌ها اگاهی ندارد و همچنین خاطره‌های تجارب گذشته است.فرد بر اساس جهان تجربی خود نسبت به محیط و موقعیت‌ها واکنش نشان می‌دهد و رفتار می‌کند.[14]

فروید، اسكینر،‌راجرز (مقایسه ها، تقابل ها، انتقادها)

فروید، اسكینر،‌راجرز

(مقایسه ها، تقابل ها، انتقادها)

اندیشه های اصلی زیگموند فروید، بی اف اسكینر و كارل راجرز چندین دهه ما را به خود مشغول داشته است. با این همه این اندیشه ها هنوز منسوخ نشده اند، توجه را به خود معطوف می دارند، بحث انگیز و پژوهش برانگیزند، و مورد انتقاد یا تحسین قرار می گیرند. این اندیشه ها یا مبنای تلاش های بسیاری هستند كه در حال حاضر برای درك و تغییر رفتار انسان به عمل می آید یا تلاش های بسیاری را تحت تاثیر خود قرار می دهند. این اندیشه ها به رغم رشد سریع و گسترده روان شناسی از عناصر مهم و حیاتی این رشته به حساب می آیند.

رویكرد روان تحلیلی فروید، رفتارگرایی افراطی اسكینر و دیدگاه انسان گرایانه راجرز عملاً سه مکتب روان شناختی متفاوت هستند. این رویكردها برای پرسش های عمده زیر، پاسخ های متفاوتی دارند

1- ویژگی های سرشتی انسان چیست؟

2- مهمترین عوامل موثر بر رشد شخصیت كدامند؟

3- علل مشکلات رفتاری كدامند؟

4- این مشکلات را چگونه باید درمان كرد؟

5- جامعه برای به حداکثر رساندن موفقیت های انسان چه باید بكند؟

6- بهترین و موثرترین شیوه مطالعه رفتار آدمی چیست؟

 

مقایسه ها، تقابل ها، انتقادها و اظهار نظرهای پایانی

مشابهت ها و تفاوت ها

 

برای مقایسه و مقابله دیدگاه های فروید و اسكینر و راجرز روش های مختلفی وجود دارد. بحث های زیر بر مسائل مهم و مشخصی كه این سه روان شناسی را با یكدیگر مرتبط می كند متمرکز است . با بعضی از این نكات از فصل های پیش آشنا هستید.

 

ماهیت بنیادی انسان

فروید درباره ماهیت بنیادی انسان فرضیه های بسیار نیرومندی ارائه كرد. فرض او این بود كه عوامل ذاتی نیرومندی موجب تنش هایی می شوند كه خواستار رهایی هستند . سایقه جنسی، و سایقه پرخاشگری (كه به ترتیب از غرایز زندگی و مرگ نشات می گیرند) انسان را به ارضای خودخواهانه وادار می کنند. فروید نسبت به ماهیت انسان بدبین و نسبت به آینده او نیز دچار تردید بود و معتقد بود كه به دلیل وجود نیروهای ناهشیار جنسی و پرخاشگری (كه انسان را به زور در جهت ارضا سوق می دهند) انسان ها تنها در صورتی كه می توانند به حیات خود ادامه دهند كه جامعه این انرژی ها را منع یا از نو هدایت كند. از نظر فروید ما در اصل “حیواناتی وحشی” هستیم. این تنها تمدن است كه می تواند عطش جنسی و میل تخریب را در ما کنترل كند (برای اطلاع از این مطلب و نكات زیر به کتاب فروید تحت عنوان تمدن و ناخشنودی هایش مراجعه كنید.)

این مشکل از راه اجتماعی کردن حل نمی شود ، چون این فرایند با تمایلات خودخواهانه غریزی كه مدام در حال ایجاد تنش هایی در ابعاد گوناگون می باشد تعارض دارد در ردیابی سرگذشت انسان فروید به این نتیجه رسید كه دلیل تن سپاری مردم به کنترل های اجتماعی این بوده است كه از حمایت یكدیگر برخوردار شوند، ولی این دستاوردها به بهای از دست رفتن نشاط و شادمانی انسان كه می توانست از طریق خودارضایی افسار گسیخته تامین شود تمام شده است. از این رو بخش ناهشیار ذهن دایم با قوانین و ارزش های کنترل كننده تمدن در جنگ است و از آن جا كه فروید در ورد حل کامل و همیشگی این تعارض تردید داشت پیشنهاد كرد تمدن باید از فرایند همسازی (جذب ارزش های دیگران به ویژه ارزش های والدین) والایش (سوق انرژی های غریزی به فعالیت های مطلوب اجتماعی) برای مبارزه با ماهیت بنیادی انسان استفاده كند. هدف درمان روانكاوی تقویت “خود” (یعنی بخش هشیار و منطقی شخصیت انسان) است تا “خود” هم بتواند غرایز و تمایلات را بشناسد و کنترل كند و هم مفرهای مناسبی برای آن ها بیابد، مفرهایی كه از جهات شخصی و اجتماعی مخرب نباشند.

اسكینر نه در مورد پدید آمدن رفتار از طریق سایق های ذاتی فرضیه پردازی كرد و نه قبول داشت كه رفتارهای پیچیده ای مثل پرخاشگری، همدردی، نوع دوستی، حسادت ، عشق .. را می توان با انتساب به “سرشت انسان” به درستی توجیه نمود. گرچه قابلیت های ژنتیكی ظاهراً تا حدودی به پدید آمدن این رفتارها كمك می كند، ولی آن ها نیز به شدت تحت تاثیر پیشینه محیطی فردی و شرایط و موقعیت های حاضر و موجود هستند. آمیختگی تاثیر عوامل ژنتیكی و تجارب حال و گذشته می تواند توجیه رفتار را مشکل كند. اسكینر معتقد بود پژوهش های ژنتیكی ما را در توضیح تاریخچه رفتار را مشکل كند. اسكینر معتقد بود پژوهش های ژنتیكی ما را در توضیح تاریخچه کامل رفتار، یاری خواهد داد و سهم ژن ها را روشن تر كند.

از آن جا كه نوعی حساسیت ژنتیكی نسبت به تقویت وجود دارد، محیط تاثیر قدرتمند خود را بر رفتارهای ما اعمال می كند. به یك معنی از همان آغاز تولد طوری آماده شده ایم كه محصول محیط های فیزیكی و اجتماعی پیرامون خود باشیم. بنابراین در رویكرد اسكینر انسان در ماهیت نه خوب است نه بد. می توان گفت كه سرشت،‌صحنه را برای شرطی شدن رفتارهای خوب یا بد آماده می كند (قابلیت های ژنیكی از طریق شرطی سازی كنشگر ، فرصت لازم را برای شکل دهی به رفتار در اختیار محیط قرار می دهد).

راجرز با تاكید بر این نکته كه انسان ها به طور ذاتی رشد گرا هستند و در صورت مناسب بودن شرایط در راستای خود شكوفایی قدم بر می دارند، در مورد سرشت انسان به فرضیه پردازی های قطعی و مشخصی دست زد. او نسبت به خصوصیات ذاتی انسان خوشبین و معتقد بود كه آزادی عمل برای پرورش این ویژگی ها موجب بروز رفتارهای مثبت و مفیدی خواهد شد. از بعد نظری “انسان رشد- انگیخت” راجرز با “انسان- تنشكاه” فروید با “انسان- تحت کنترل محیط” اسكینر کاملاً با هم متفاوتند.

بر اساس رویكرد راجرز می توان و باید به سرشت بنیادی انسان اعتماد كرد. افراد تنها وقتی كه نسبت به سرشت اصلی خود بیگانه می شوند، برای خود یا اجتماع خطر می آفرینند. موضع او به روشنی این است كه اشخاص باید حق آزادی انتخاب داشته و بر اساس تجارب درونی خویش تصمیم گیری کنند. از سوی دیگر فروید بقای تمدن را در گروه کنترل و والایش تكانه های اولیه رفتارهای می دانست. در حالی كه اسكینر بر نیاز انسان به محیط های مناسب و سازمان یافته ای كه رفتارهای مطلوب را شکل می دهد و حفظ می كند تاكید می ورزد.

با قبول خطر ساده انگاری بسیار و با توجه به دیدگاه های آنان در مورد سرشت انسان می توان گفت راجرز خوشبین، فروید اساساً بدبین، و اسكینر بی تفاوت بوده است.

فروید بر مراحل رشد روانی جنسی (دهانی، مقعدی، آلتی، نهفته، تناسلی) كه همه ما كم و بیش آن را با موفقیت پیش سر می گذاریم تاكید داشت. ما از همان ابتدای تولد برای طی این مراحل برنامه ریزی شده ایم. در طی این مراحل، تعامل بسیار مهمی بین سرشت موروثی و نیرومند ما (به نحوی كه در تكانه های پرخاشگری و جنسی منعکس است) و عوامل موجود در محیط (مثل روش های آموزش دفع، نحوه رفتار والدین نسبت به مسائل جنسی و شدت محبت والدین) وجود دارد. ابتدای كودكی تا پنج یا شش سالگی در تعیین ساختار شخصیت و پویایی آن نقش حیاتی و پایایی دارد. سه مرحله یعنی مرحله دهانی و مقعدی و آلتی از اهمیت بسیاری برخوردار است و مراحل بعدی فرایند رشد را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد.

اسكینر تاثیر دائمی محیط را بر فرد مورد توجه قرار داد. آنچه در حال حاضر روی می دهد (برای مثال پیوستگی های تقویتی اکنون) می تواند ب اندازه رویدادهای گذشته در تعیین رفتار موثر باشد. مجموعه رفتار هر شخص كه در روان شناسی اسكینری “شخصیت” او را تشكیل می دهد، نتیجه پیامد رفتارهایی است كه در طول زمان از او سر زده است. هر چه پیشینه تقویتی فرد غنی تر باشد، احتمال این كه شخصیتی جالب تر و رشد یافته تر برخوردار باشد بیشتر است. در رویكرد اسكینری برای رشد مراحل خاصی در نظر گرفته نشده است.

اساساً اسكینر، انسان را صادر كننده رفتار می دانست و بر این باور بود كه شخصیت “شدن” ما را در اصل پیامدهای رفتاری معین می كند. فراوانی برخی از رفتارها در اثر پیامدها و نتایجی كه به بار می آورند افزایش می یابد؛ در حالی كه فراوانی برخی دیگر نسبتاً ثابت می ماند، كاستی می پذیرد یا كلاً از بین می رود.

راجرز بر امکان رشئ و خودشكوفایی دائمی و پیوسته تاكید داشت. به نظر وی شرایط نامساعد (مثل مهر و محبت مشروط) می تواند فرایند رشد را مختل كند و به بروز رفتارهای ناسازگارانه بینجامد، ولی چنانچه فرصتی فراهم شود (مثلاً از طریق توجه مثبت غیر مشروط و همدلی) اغلب افراد می توانند گرایش های خودشكوفایی خود را بازسازی کنند هیچ مرحله خاصی مبنا قرار نگرفته و انسان ها می توانند همواره از سر آگاهی و با انتخاب درست به رشد فزاینده خود ادامه دهد.

به نظر راجرز پرورش شخصیت قابل انعطاف و توانایی كه بتواند خود را با مقتضیات محیط و موقعیت های جدی سازگار كند در گرو توجه مثبت و بی قید و شرطی است كه شخص تجربه می كند. شخصیت نسبتاً ایستا و تدافعی نیز احتمالاً‌ وقتی شکل می گیرد كه فرد به میزان زیادی از توجه مثبت مشروط (به جای غیر مشروط) برخوردار شده باشد.

ناسازگاری و درمان

فروید روان رنجوری را مشكلی می دانست كه ریشه در درون انسان دارد و اساساً از تعارض های موجود بین تمنیات ناهشیار شخص و انتظارات جامعه ناشی می شود. انسان های متمدن از تعارض های هیجانی و تنش هایی كه مظاهر رفتاری گوناگونی دارد در عذابند. فعالیت های درونی هر فرد بسیار مهم است. این فعالیت ها در اصل از تكانه های غریزی ناشی می شوند، ولی جهان خارج نیز تاثیر خود را اعمال و تكاپوهای درونی را بسیار پیچیده می كند. برای مثال بعضی از تجارب سركوب شده همراه با تكانه های غریزی می تواند اضطراب های گوناگونی را باعث شود. روانكاو می كوشد به منشاء ناهشیار مسائل پی ببرد، یعنی آن ها را بر ملا و حل و فصل كند به نحوی كه افراد بتوانند واقع گرایانه یا تكانه های دورنی و محیط خویش سازگار شوند.

اسكینر بر علل محیطی رفتارهای ناسازگارانه تاكید می گذاشت. تنبیه بیش از حد یا کنترل آزارنده تقویت رفتارهای نامطلوب،‌یا نبود تقویت كننده های موثر می تواند آدم هایی را بپرورد كه از دید دیگران روان رنجور یا روان پریش تلقی می شوند. اسكینر چنین افرادی را دچار تعارض های ناهشیار، یا خودپنداره های تحریف شده یا مشکلات درونی به حساب نمی آورد. به عقیده او تلاش برای مقابله با این حالات فرضی و درونی كار عبثی است. بهتر این است كه به محدوده رفتار كه تحلیل عینی آن میسر است اكتفا شود.

از آن جا كه رفتارهای مشاهده پذیر مورد تاكید است و گمان می رود ناسازگاری ها، ناشی از شرایط و موقعیت های ازارنده و تقویت كننده هایی باشد كه یا به خوبی کنترل نشده یا به درستی به كار نرفته یا ناآشكار مانده اند،توصیه های “درمانی” اسكینر معطوف به ایجاد شرایط و موقعیت هایی برای بروز و ظهور رفتارهای جانشین سازگارانه است، رفتارهایی كه از طریق تقویت مثبت، خاموشی رفتارهای نامطلوب، و کنترل هر چه بهتر وابستگی های تقویتی موثر در زندگی فرد،‌شکل بگیرد و حفظ شود (این روش ها احتمالاً برای بهبود احساسات و افكار و نیز رفتارهای بارز شخص حائز اهمیت بسیارند).

بنا به تئوری راجرز رد پای احساسات و رفتارهای ناسازگارانه را می توان در گسست، بازداری، یا محدود کردن فرایندهای خودشكوفایی دنبال كرد. توجه مثبت مشروط مانع رشد عادی و پرورش “خود” می شود یا آن را تحریف می كند. از آن جا كه راجرز در اصل در مورد سرشت انسان دیدگاهی مثبت داشت (یعنی آن را در راستای درك صمیمانه و درست تجارب خویش و در جهت ایجاد روابط مطلوب با دیگران می انگاشت) معتقد بود تنها در صورتی در احساس یا رفتار افراد اختلال ایجاد می شود كه سرشت اولیه آنان دراثر نفوذ عوامل اجتماعی تحریف شود.

درمان مستلزم جوی پذیرا، درك همدلانه، و اصالت است. جوی كه از نیاز به تدافعی بودن بكاهد و کاوش تمامی احساس ها و تجارب درونی را میسر سازد. در درمان مراجع- محور تاكید بر ظرفیت آگاهی مراجع به مراتب بیش از درمان فرویدی است. راجرز از پذیرفتن گفته های مراجع در زمان حال (این جا و اکنون) جانبداری می كرد. او به توانیی های انسان در شناخت و كشف خویشتن در جوی گرم و پذیرا اطمینان کامل داشت. به نظر راجرز بهتر است معانی پنهان گفته های مراجعان مورد تعبیر و تفسیر قرار نگیرد و در عوض به آنان فرصت داده شود تا به بیان و ابراز تجارب واقعی خویش نزدیك شوند. مسوولیت درك درست و اظهار نظر در مورد خویشتن به عهده شخص مراجع است و این توانایی در روند درمان افزایش می یابد. در مورد پرورش آزادی انتخاب مراجع تاكید بسیار شده است. و راجرز با این دید كه شخص در فرایند درمان مثل “شیئی” تلقی شود كه می باید توسط درمانگر تغییر داده شود، مخالف بود. رفتارگرایان (احتمالاً نه از روی انصاف) متهمند به این كه رفتارشان با اشخاص مانند اشیاء است. اشیایی كه می باید کنترل یا دستكاری شوند. در مورد روانكاوان وفادار و مومن به فروید نیز گفته می شود، به جای این كه اجازه دهند درمان فرایندی سیال و آزاد باشد، تفسیرها و برداشت های خود را بر مرجع تحمیل می کنند. در مورد حدود و گستره توانایی بیمار در تعیین فرایند درمان، بحث های موافق و مخالف بسیار است. دیدگاه راجرز معطوف به انتهای این پیوستار ، یعنی حق انتخاب از طرف خود مراجع است. ولی حتی در این جا نیز با ایجاد “فضای” درمانی ویژه مراجع را تحت نفوذ قرار می دهند.

انتقادها

بر هر یك از سه رویكرد مورد بحث انتقادهایی وارد است…

 

منابع:

1. پروین، لارنس.ای؛ روان‌شناسی شخصیت، محمدجعفر جوادی و پروین کدیور، تهران، رسا، 1372، چاپ اول، ص 215.

2. شاملو، سعید؛ مکتب‌ها و نظریه‌ها در روان‌شناسی شخصیت، تهران، رشد، 1382، چاپ هفتم، ص 142.

3. اتکینسون، ریتال‌ال و همکاران؛ زمینه روان‌شناسی، حسن رفیعی و همکاران، تهران، ارجمند، 1384، چاپ پنجم، جلد دوم، ص 118و 119.

4. مکتب‌ها و نظریه‌ها در روان‌شناسی شخصیت، ص 143.

5. زمینه روان‌شناسی، ص 118 و 119.

6. شولتز، دوان؛ نظریه‌های شخصیت، یوسف کریمی و همکاران، تهران، ارسباران، 1384، چاپ اول، ص 400.

7. شولتز، دوان، شولتز، سیدنی؛ تاریخ روان‌شناسی نوین، علی‌اکبر سیف و همکاران، تهران، رشد، 1375، چاپ سوم، جلد دوم، ص 375 و 376.

8. نظریه‌های شخصیت، ص 401.

9. همان، ص 393.

10. همان، ص 398.

11. روان‌شناسی شخصیت، ص 215.

12. نظریه‌های شخصیت، ص 399.

13. تاریخ روان‌شناسی نوین، ص 376.

14. نظریه‌های شخصیت، ص 399.

https://www.nedayemehr.ir/images/news/2.jpg
///

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *